5 شنبه رفتم شهرستان برای تعطیلات جاده پر بود از مسافر همه داشتن میرفتن انگار سمت شمال ل ل وقتی رسیدم خیلی دلم تنگ شده بود برای خونمون داداشم قد کشیده بود داداش دیگه م هم اومد مرخصی سربازی شادی تو چشمای مامانم بود روز تاسوعا رفتیم خونه داداشم و با برادر زادم کلی خوش گذروندیم عاشورا همش سرخاک بودیم تا ظهر تو امامزاده شنبه هم من کار اداری داشتم موندم و دیروز برگشتم هر چنددلم نمیخاست برگردم اما دلم برای خونم تنگ شده بود دوگانگی گرفتم زندگی این روزای من ارومه و پر از حس های خوب لباس ورزشی خریدم که برم پارک بدوام تا استرسا و ناراحتیا دور شه ازم
|