14

این روز ها پر و خالی میشم از حس های متفاوت بااینکه ادم ارومی هستم و همیشه سعی میکنم همه چیزو با ارامش حل کنم و سعی کنم بگذرم از خیلی چیزا با اینکه شاید به نظر بعضیا این گذشت من به حساب خیلی چیزا دیگه گذاشته شه.

دیشب حامل خبر زنگ زد و موردی برای ازدواج به من معرفی کردکه خیلی خیلی ناراحت شدم و بهش توضیح دادم که من چ جایگاهی دارم و به طرف بفهمون حد خودشو بدونه(من ادم خاصی نیستم ولی لازم بود یه سری چیزا رو یاداوری کنم که فکر نکنه چون ارومم و به قول بعضیا خاکی ام هر کی هرچی خواست بگه بهم ) و کلی صحبت کردم از اینکه چه جامعه ای داریم و به هیچ کس اعتماد نیومده و از یهورم هر کاری کنه ادم انرژیش به زندگی خودش بر میگرده

دیشب تا صبح نخابیدم فکر و خیال ل ل

صبح که بیدار شدم پر از خشم بودم

تو راه اداره دلم میخاست بزنم یکیو له کنم

رسیدم اداره وبلاگمو باز کردم دلم میخاست گریه کنم

کمی گذشت دستام میلرزید دلم گهواره بچگی میخاست

بعد حس میکردم دلم میخاد بترکه از اینکه کسی نبود که باهاش حرف بزنم و بگم ناراحتیمو.من همیشه همه چیو به مامانم و خواهرم میگم ولی اینبار دلم نمیخاست ناراحت شن و غصه مشکلات تنها بودن منو بخورن

صورتی جان هم که اصلا نمیشه بهش بگم این چیزارو میکوبه از تهران میاد

ساعت ده حامل خبرزنگ زدو من همه ناراحتیمو گفتم و یکبار از قالب دختر خوب صبور بودن اومدم بیرون و گفتم اون بی شعور بود شما چرا اومدید گفتید به من کلی عذر خواهی کرد و معذرت خواست و منم گفتم میخام برم بدم لهش کنن یا شیشه مغازشو خورد کنن یا.......... کلی دختر وحشی درونم فعال شده بود کلی حرف زدحرف زدم توجیه کرد جوابشو دادم و گفتم برو بهش بگو من ایده ال ترین پسرا رو نمی بینم دور و برم اون چطور به خودش اجازه داده (طرف مورد داغون)

بعدش دلم خنک شد