15

دیروز قندم افتاده بود وسر درد داشتم بعد افطارم خوب نشد تا 12 شب. موتورم به فس فس افتاده

هرچی مینویسم دوباره پاک میکنم

پریشانم.بند بند دلم داره باز میشه

در ظاهر اروممم

دلم با یه طناب محکم قرص بود به نام عشق الان اون طناب شده نخ دندون

صورتی اینقد بر طبل بی خیالی داره میکوبه که من میخام بی خیال دنیا شم اصن

14

این روز ها پر و خالی میشم از حس های متفاوت بااینکه ادم ارومی هستم و همیشه سعی میکنم همه چیزو با ارامش حل کنم و سعی کنم بگذرم از خیلی چیزا با اینکه شاید به نظر بعضیا این گذشت من به حساب خیلی چیزا دیگه گذاشته شه.

دیشب حامل خبر زنگ زد و موردی برای ازدواج به من معرفی کردکه خیلی خیلی ناراحت شدم و بهش توضیح دادم که من چ جایگاهی دارم و به طرف بفهمون حد خودشو بدونه(من ادم خاصی نیستم ولی لازم بود یه سری چیزا رو یاداوری کنم که فکر نکنه چون ارومم و به قول بعضیا خاکی ام هر کی هرچی خواست بگه بهم ) و کلی صحبت کردم از اینکه چه جامعه ای داریم و به هیچ کس اعتماد نیومده و از یهورم هر کاری کنه ادم انرژیش به زندگی خودش بر میگرده

دیشب تا صبح نخابیدم فکر و خیال ل ل

صبح که بیدار شدم پر از خشم بودم

تو راه اداره دلم میخاست بزنم یکیو له کنم

رسیدم اداره وبلاگمو باز کردم دلم میخاست گریه کنم

کمی گذشت دستام میلرزید دلم گهواره بچگی میخاست

بعد حس میکردم دلم میخاد بترکه از اینکه کسی نبود که باهاش حرف بزنم و بگم ناراحتیمو.من همیشه همه چیو به مامانم و خواهرم میگم ولی اینبار دلم نمیخاست ناراحت شن و غصه مشکلات تنها بودن منو بخورن

صورتی جان هم که اصلا نمیشه بهش بگم این چیزارو میکوبه از تهران میاد

ساعت ده حامل خبرزنگ زدو من همه ناراحتیمو گفتم و یکبار از قالب دختر خوب صبور بودن اومدم بیرون و گفتم اون بی شعور بود شما چرا اومدید گفتید به من کلی عذر خواهی کرد و معذرت خواست و منم گفتم میخام برم بدم لهش کنن یا شیشه مغازشو خورد کنن یا.......... کلی دختر وحشی درونم فعال شده بود کلی حرف زدحرف زدم توجیه کرد جوابشو دادم و گفتم برو بهش بگو من ایده ال ترین پسرا رو نمی بینم دور و برم اون چطور به خودش اجازه داده (طرف مورد داغون)

بعدش دلم خنک شد

13

13 باید نحس باشه آیا؟؟

سه شنبه رفتم ساعت3 راه افتادم ساعت 8 رسیدم

رفتم خونمون حس میگردم محل عوض شده اصن

بعدش رفتم افطار دعوت بودیم

همه نی نی های فامیلو دیدم اخه نی نی دوس دارررررررم ولی یه نی نی رو چند دقیقه بغل کردم مامانش افطاری بخوره دستم درد میکرد تا نیم ساعت بعدششششش یعنی من اینقد نحیف شدم ایا؟

چهارشنبش نه 5 شنبش دل ورودم میپیچید به هم فک کنم توراه گرما زده شده بودم

چهارشنبش رفتم دیدن دختر خالم و دو قولوهاشششششش  دوتا پسر اررروووم و سایلنت که یا داشتن جارو دستی میکشیدن یا دستمال میکشدن دیوارا رو ریز ریز هم خراب کاری میکردن

5 شنبه از صبح رفتم خیابون گردی تا ظهررررر

عصرشم برادر زاده هیولاجان اومد(دختره 8 ساله س اما مثل یه پسر 10 ساله ش ره) اول که میاد با روحیه یه مبارز وارد خونهمیشه دنبال داداشام میکنه اب می ریزه روشون دنبالشون میکنه بعد رفت بیرون افتاد دستاش همه پوست شد ادب شدبعد اومد در کالبد یه دختر نشست برامون حرف زد و ماروخندوند

جمعه همه از صبحش مامانم نشست چادراشو دوخت منم نگاه میکردم به چرخ خیاطیش و خاطرات زندم میشد برام و با خواهرم و مامانم سه تایی حرررررررررررررف میزدیم عصرشم که راه افتام رسیدم مشد و شب شام خوردم هم شام هم سحری حساب شد و الان روزهام در خدمتون


12

14 هم ظهر که رسیدم خیلی ناراحت بودم و خیلی بی حال انگر جون نداشتم و سردرد شدید چشمم داشت بیرون می اومد و داشت به سردرد های میگرنی منتهی میشد کولرو روشن کردم رو کاناپه روبرو کولر دراز کشیدم ولی امسل هوا خیلی گرمه و من دلم میسوزه برای همه مردمی که کولر ندارن یا مردمی که امسال خیلی بی پول شدن و خیلی مریض دارن و خیلی مشکل دارن خیلی دختر از سن ازدواج گذشته هست دلم برای همه ا ینا گرفته بود و دوروز قبلشم که دلم برای داداشم می زد.خلاصه توهمین فکرا حس کردم دارم میمیرم یهو چشم باز کردم ساعت 5 بود من کاملا بیهوش شده بودم از تشنگی و گشنگی دوستم پیام داده بود افطار بیااینجا بعدش بریم حرم من هم گفتم نا ندارم گفته بود استراحت کن بیا .بعد که به هوش اومدم خوابیدم شش ونیم بیدار شدم نمیتونستم حتی دستمو تکون بدم از بیحالی

به زور بلند شدم رفتم برای همسایه جدید که تازه اومده و کولر نداره و شب قبلش از گرما اومد خونه من خوابیدالبته با پادر میونی صابخونه (صابخونه به خاطر ماه رمضون نمیتونه بیاد مشهد گویا) رفتم چندتا مغازه کولری کهمیخاستم رو نداشتن اومدم تند تند ظرف شستم و اصن قصد رفتن خونه دوستمو نداشتم یهو گفتم بنده خدا زحمت کشیده افطاری اماده کرده قرار بود دوتا دیگه از دوستامم باشن خلاصه که وجدان نزاشت من بشینم شال کلاه کردم وقتی رسیدم خونش یه رب از افطار گذشته بود منم نامردی نکردم تو کیفم خرما داشتم خوردم تا رسیدم دیدم خونش ساکته گفتم کو بقیه گفت نیومدنکلا دوستای من خیلی گ ش ا دن

افطارسی اولویه داشت من دهن نزدم چون دوست ندارم پنیر سبزی خوردم . گفت دم اذون روزش باطل شده منم گفتم منم نزدیکاشمم گفت ان شالله فردا دم اذون تو روزت باطل شه گفتم اگر ساعت بدن منه یا امشب یا فردا شب وسط روز نداریم

بعدش بای دادم برم حرم اما تو راه جس گردم دارم داغ میشم کمر درد دارم و پیاده برگشتم به سمت خونه شب قدر بود و خیابونا شولوغ

از میدون سعدی مشهد تا میدون انقلاب مشهد پیاده رفتم و بعدش سوار باس شدم و توراه عادت دارمر اه مرم با خدا حرف میزنم کلی باهاش درد دل کردم و اروم شدم و دعا کردم خیلی زیاد برای همه مردم

رفتم خونه نشستم با برنامه حرم دعا رو خوندم و اشکام شر شر میریخت بعدش اس دادم به همسایه که میخای بخابی گرمته بیا بالا اونم از خدا خواست و اومد. اون خوابید من نشستم دعا

خیلی دلم تنگ شده برا خونمون مامانم

دیروز صبح روزه نبودم صبونه خوردم اومدم اداره ظهر خبر دادن که طبقه دومی داره میره دیگه ومن باید اسباب کشی کنم به طبقه دوم ظهر که رسیدم میرزا قاسمی خوردم و به خاطر کمر درد مسکن خوردم و ماشینو روشن کردم پتوهارو ریختم توش خودمم قالیچه ها و پادری هارو شستم شد ساعت هفت خیلی سفید و تمیز شدن.فرششم که یه گوشست از قالی شویی اومده بقیه چیزارو هم یکم جمع کردم خواستم برم ملافه هارو بشورم مامانم زنگ زد و تعریف کردم نزاشت گفت الان وضع جسمیت مناسب نیست اینقد اب بازی نکن تا ساعت 9  10 دور خودم چرخیدمو جمع جور کردم

بعدش یه کم زبان خوندم

بعدش خوابیدم

5 شنبه مرخصی گرفته بودم که امروز برم خونمون تا جمعه

تعطیلات عیذ فقط 5 روز اونجا بودم و بعدشم از عید تا الان یه روز فقط خونمون رفتم اردیبهشت اونم دلم میخاد برم خونمون اما باتوجه به اینکه طبقهدوم امروز خالی میشه و من باید تحویل بگیرم ولی رنگ شه بعدش و بعد من وسایلامو ببرم نمیدونم میشه امروز برم خونمون یا نه از یه طرفمیگم این روزا روزه نیستم وسایل بردن راحت تره اگر رنگش خشک شه یه روزه سریع جابجا شم از ورم دلم مامانمو میخاد الان اداره ام نمیدونم تا شب چی میشه اگر نشدامشب میرم حرم .

یاامام رضادست همه رو بگیر هیچ کسی مشکل نداشته باشه همه سالم و شاد باشن و عاقبت بخیر

11

9 تیر تولد داداشتم بود

13 تیر یعنی امروز سالگرد فوتش و اون تصادف دلخراش

فقط 16 سال داشت

این 7 سال هر شب براش فاتحه میخونم و دعا میکنم که راحت باشه هرچند باخودم فکر میکنم اونهایی که رفتن خوش به حالشون وای به حال ما که موندیم

ولی همیشه ته دلم برای اون راننده ای که زد و در رفت از خدا میخام که خودش به سزای عملش برسونش