12

14 هم ظهر که رسیدم خیلی ناراحت بودم و خیلی بی حال انگر جون نداشتم و سردرد شدید چشمم داشت بیرون می اومد و داشت به سردرد های میگرنی منتهی میشد کولرو روشن کردم رو کاناپه روبرو کولر دراز کشیدم ولی امسل هوا خیلی گرمه و من دلم میسوزه برای همه مردمی که کولر ندارن یا مردمی که امسال خیلی بی پول شدن و خیلی مریض دارن و خیلی مشکل دارن خیلی دختر از سن ازدواج گذشته هست دلم برای همه ا ینا گرفته بود و دوروز قبلشم که دلم برای داداشم می زد.خلاصه توهمین فکرا حس کردم دارم میمیرم یهو چشم باز کردم ساعت 5 بود من کاملا بیهوش شده بودم از تشنگی و گشنگی دوستم پیام داده بود افطار بیااینجا بعدش بریم حرم من هم گفتم نا ندارم گفته بود استراحت کن بیا .بعد که به هوش اومدم خوابیدم شش ونیم بیدار شدم نمیتونستم حتی دستمو تکون بدم از بیحالی

به زور بلند شدم رفتم برای همسایه جدید که تازه اومده و کولر نداره و شب قبلش از گرما اومد خونه من خوابیدالبته با پادر میونی صابخونه (صابخونه به خاطر ماه رمضون نمیتونه بیاد مشهد گویا) رفتم چندتا مغازه کولری کهمیخاستم رو نداشتن اومدم تند تند ظرف شستم و اصن قصد رفتن خونه دوستمو نداشتم یهو گفتم بنده خدا زحمت کشیده افطاری اماده کرده قرار بود دوتا دیگه از دوستامم باشن خلاصه که وجدان نزاشت من بشینم شال کلاه کردم وقتی رسیدم خونش یه رب از افطار گذشته بود منم نامردی نکردم تو کیفم خرما داشتم خوردم تا رسیدم دیدم خونش ساکته گفتم کو بقیه گفت نیومدنکلا دوستای من خیلی گ ش ا دن

افطارسی اولویه داشت من دهن نزدم چون دوست ندارم پنیر سبزی خوردم . گفت دم اذون روزش باطل شده منم گفتم منم نزدیکاشمم گفت ان شالله فردا دم اذون تو روزت باطل شه گفتم اگر ساعت بدن منه یا امشب یا فردا شب وسط روز نداریم

بعدش بای دادم برم حرم اما تو راه جس گردم دارم داغ میشم کمر درد دارم و پیاده برگشتم به سمت خونه شب قدر بود و خیابونا شولوغ

از میدون سعدی مشهد تا میدون انقلاب مشهد پیاده رفتم و بعدش سوار باس شدم و توراه عادت دارمر اه مرم با خدا حرف میزنم کلی باهاش درد دل کردم و اروم شدم و دعا کردم خیلی زیاد برای همه مردم

رفتم خونه نشستم با برنامه حرم دعا رو خوندم و اشکام شر شر میریخت بعدش اس دادم به همسایه که میخای بخابی گرمته بیا بالا اونم از خدا خواست و اومد. اون خوابید من نشستم دعا

خیلی دلم تنگ شده برا خونمون مامانم

دیروز صبح روزه نبودم صبونه خوردم اومدم اداره ظهر خبر دادن که طبقه دومی داره میره دیگه ومن باید اسباب کشی کنم به طبقه دوم ظهر که رسیدم میرزا قاسمی خوردم و به خاطر کمر درد مسکن خوردم و ماشینو روشن کردم پتوهارو ریختم توش خودمم قالیچه ها و پادری هارو شستم شد ساعت هفت خیلی سفید و تمیز شدن.فرششم که یه گوشست از قالی شویی اومده بقیه چیزارو هم یکم جمع کردم خواستم برم ملافه هارو بشورم مامانم زنگ زد و تعریف کردم نزاشت گفت الان وضع جسمیت مناسب نیست اینقد اب بازی نکن تا ساعت 9  10 دور خودم چرخیدمو جمع جور کردم

بعدش یه کم زبان خوندم

بعدش خوابیدم

5 شنبه مرخصی گرفته بودم که امروز برم خونمون تا جمعه

تعطیلات عیذ فقط 5 روز اونجا بودم و بعدشم از عید تا الان یه روز فقط خونمون رفتم اردیبهشت اونم دلم میخاد برم خونمون اما باتوجه به اینکه طبقهدوم امروز خالی میشه و من باید تحویل بگیرم ولی رنگ شه بعدش و بعد من وسایلامو ببرم نمیدونم میشه امروز برم خونمون یا نه از یه طرفمیگم این روزا روزه نیستم وسایل بردن راحت تره اگر رنگش خشک شه یه روزه سریع جابجا شم از ورم دلم مامانمو میخاد الان اداره ام نمیدونم تا شب چی میشه اگر نشدامشب میرم حرم .

یاامام رضادست همه رو بگیر هیچ کسی مشکل نداشته باشه همه سالم و شاد باشن و عاقبت بخیر

11

9 تیر تولد داداشتم بود

13 تیر یعنی امروز سالگرد فوتش و اون تصادف دلخراش

فقط 16 سال داشت

این 7 سال هر شب براش فاتحه میخونم و دعا میکنم که راحت باشه هرچند باخودم فکر میکنم اونهایی که رفتن خوش به حالشون وای به حال ما که موندیم

ولی همیشه ته دلم برای اون راننده ای که زد و در رفت از خدا میخام که خودش به سزای عملش برسونش

10

پنجشنبه معموملی گذشت مثل همیشه تنها کار مفیدی که کردم  و یادم میاد زبان خوندم و یه استانبولی خوشمزه با گوجه فرنگی درست کردم

جمعه تا 12 ظهر خوابیدم خودم از این همه توانایی خوابی که داشتم و نمیدونستم تعجب کردم ولی عجب روزگرمی بود .5 رفتم نون خریدم بعد دیدم این همه باس پوشیدمم پس یه پارکی ام برم رفتم مینی پارک محلمون و دفر دستک زبانمم بردم اولش نشستم رو صندلی که تو سایه بود و جلو فواره سه تا نیمکت کنار هم بودن یکی یکی بابابزرگا اومدن دیدم نه مثل اینکه حوزه استحفاظی هر روزه اوناست رفتم اونورتر تا نیم ساعت مونده به اذون زبان خوندم و از دیدن بچه های کوچولو لذت بردم بعدش تا رسیدم خونه و بساط افطارو گذاشتم کم بود خفه شم از تشنگی .دیشب هم باد کولر خیلی بهم خورده همه تنم درد میکنه

****دیشب اصلا نخوابیدم و پریشب به خاطر اینکه فهمیدم یه نفر خیلی دروغ برام بافته چند ماهیه.بعد خوابم نمیبرد وقتیم میبرد انگار روحم بالا سرم بود

9

دیشب بعد از افطار داشتم زبان میخوندم و پایتخت میدیدم بعد یادم اومد برم فرشو از راه پله بردارم درو باز کردم رفتم سمت فرش برق رو هم روشن نکرده بودم یهو دیدم یه نفر داره از پله ها میاد بالا سمت منتاخواستم برقو روشن کنم رسید به پله اول تو نور دیدمش مامان همسایه پایینه همون که پسرش پاش شکسته گویا مهمون اومده برای پسرش واون اومده تو راه پله ها نشسته اینا راحت باشنبعد تا دیده من درم وا شد خوشحال اومده سمت خونه من.اومد تو من هم چون لباس سبک تنم بود پریدم لباس پوشیدم واومدم نشستم بنده خدا خیلی ساکت بود یه چای خوردیمو ساعت یازده ونیم رفت ت ت .این بود مهمون ناخونده من