45

روز شنبه  شاد شنگول رفتم چشم پزشک و به علت شلوغ بودن مطب از 6 تا ده و نیم شب نشستم تا رفتم داخل نیم ساعت معاینه کرد

بعد از معاینه دکتر گفت چشمم یه مشکلاتی داره که برای سن من زوده و یکی از عواملشش اعصاب هست

خیلی خورد تو ذوقم

و توصیه اکید کرد با سیستم زیاد کار نکن من همه کارم با سیستمه اصلا ما ارباب رجوع حضوری نداریم همش سیستممیه کارامون

بهم دو تا قطره داد که بریزم دوباره یه ماه دیگه مراجعه کنم

 بعدهم ساعت یازده و رب من اومدم بیرون مسیرشم بهم خیلی دور بوداما چاره ای نداشتم  از مطب رفتم عابر بانک پول برداششتم بعدشم چون ازاد شهر شلوغه اومدم تا پارک. از پارکم تا اون سر پارک برای خودم ورزش کردم مثلا.

به نظرم باید وب هم کمتر بیام.

اداره مون جابجایی داشت و ما از یه ساختمون رفتیم ساختمون دیگه تنوع رو دوس دارم ولی عادت بد دردیه.

44

چند روز بود یه فایلی رو برای یه جلسه اماده میکردم خیلی زیاد و خسته کننده بود

بعد از سه قسمت نظرات اومده بود همشم پی دی اف و از اون پی دی افایی که به هیچ صراطی برای کپی شدن مستقیم نبودن

اخریشم آیین نامه کشوری بود

فایلو اماده کردم معاونمون گفت خودتم بیا جلسه

رفتم و دیدم به به آیین نامه که من گذاشتم نسخه جدید ترش هم هست

خدا بیامرزه پدر کسی رو که دکمه فریز رو در دستگاه پخش قرار داد من همش استرس داشتم نکنه اشتباه باشه موارد من تفاوت خیلی جزیی داشت ومن هی میرفتم فریز میکردم حضار رو قبلیا نظر میدادن من بعدیارو که فقط خودم می دیدم چک میکردم ولی خیلی استرس زا بود مهمانانمون همه صاحب نظر بودن و این سوتی بدی میشد

خداروشکر چند تایی که خونده شد وقت تنگ شد و حضار خواستن بمونه برای جلسه بعد من هم نفس راحتی کشیدم که میشینم بررسی میکنم.

گولو بیآ

وقتی اولین بار با محیط وب نویسی آشنا شدم آذر 90 بود البته وب نویسی از نوع خاطره و روز نوشت

اصلا آشنایی من با روزانه نویسی با وبلاگ خاطرات من(سپیده) بود که خیلی ها میشناسنش و اونایی هم نمیشناسنش ماجرای یه عروسی بود به نام سپیده که با مادر شوهرش به نام عفی تو یه خونه زندگی میکردن و بعدش دچار تغییرات زیادی شد زندگیش و بعد از طلاقش کمتر نوشت و سپیده خیلی روان می نوشت و خیلی از روزهای تنهاییش منو یاد خودم مینداخت و الان دیگه تو اون وبلاگش نمینویسه و بی خبرم ازش

من هم یه وبلاگ درست کردم و خاطراتمو مینوشتم از طریق وب سپیده دوستانی پیدا کردم مثل

قندک بانو و زبل خان که قندک بانو دوسست داشتنی تند تند اپ میکرد و منم دوستش داشتم چون دل مهربونی داشت و بعد یهو ننوشت و بی خبرم ازش

کوکی بود که طنز مینوشت و الان ازش خبری ندارم

میترا بود که پستاش با عکس بود اونم دیگه نمینویسه

نفس بود که به خاطر ازدواجش رفته بود یه شهری با امین همسرش و از روزانه هاش می نوشت و بعد یه پست گذاشت که دارم جدا میشم دیگه ننوشت

و خیلی های دیگه که بخام اسم ببرم طولانی میشه

و اما گولوی عزیزم از اون زمان میخوندمش تا الان و الان که وبلاگش در دست تعمیره من دلم میگیره

برای همه دوستانی که  ازشون بی خبرم آرزوی شادی و سلامتی دارم


43

دیروز حقوقارو ریختن

کارانه هارو هم چند روز قبل ترش

و من تونستم به اوضاع نابسامان مالیم کمی سامان بدم 

زندگی کارمندی این گونه است


42

دیروز از اداره دیر رفتم خونه تا رسیدم نیمه ناهاری زدمو بدو بدو رفتم باشگاه اینقد برای من که 4 سالهه ورزشو گذاشتم کنار سنگین بود حس میکردم تمام عضلاتمو با چسب قطره ای به هم وصل شده الان میخان جدا کننش .من کلاس ایروبیک رفتم شلووووغ کلاس بعد من ایروبیک دنس خلوت بود نمیدونم کلاسمو عوض کنم برم اونو یا نه ولی این تایم بامن جور در میاد

بعدش اومدم خونه دوش گرفتم و اومدم یه کم دراز بکشم رو زمین که خوابم برده بود بیدار شدم 12 شبه بدنم خشک شده بود موهامم خیس بود سردرد شده بودم یخ زده بودم گویا

بیدار شدم رفتم رو تخت زیر پتو تا خود صبح خوابیدم

مرغ هم خودتونید

الان داره صدای زیارت عاشورا از بلندگو راهرو اداره پخش میشه دلم پر میکشه